سفارش تبلیغ
صبا ویژن

شب نوشت

طلبه جوان و حاج آقای همسایه!

فضل الله نژاد دیدگاه

یک: نزدیک نیمه شب است. طلبه جوان گوشه عبایش را دور همان دستی می پیچد که با آن عبا را روی دختر کوچکش کشیده است. برای این که دستش از سرما بی حس نشود.راه تا درمانگاه فقط یک خیابان است، اما زیر برف نمی شود تا آنجا رفت. خیلی ها رد می شوند. حاج آقای همسایه با ماشین ده میلیونی اش هم  همینطور. طلبه جوان می داند که نگاه حسرت بار همسرش، به خنده های آن ها نیست. یاد حرم افتاده و این که امشب به خاطر بیماری بچه نتوانسته اند برای احیا به آن جا بروند!

دو: از روز خیلی گذشته است. از برف خبری نیست، طلبه جوان نیز صورتش از سوز سرما سرخ نیست. به خاطر خرید دارو مجبور شده از دوستانش قرض بگیرد.کنار داروخانه یک مبل فروشی بزرگ هست.همیشه نشانه اش بود تا گمش نکند.
قبلا زیاد توجه نمی کرد. اما امروز نمی تواند نگاه نکند. حاج آقا مشغول خرید است. سرویسی که جلوی اوست، باید چند میلیونی باشد! اما طلبه جوان ما دارد به این فکرمیکند که خانم های همراه حاج آقا از پشت آن پوشیه ها چطور جنس را بررسی می کنند!

سه:همسرش سفره کوچکشان را پهن کرده است. شب عید فطر است. این طور شب ها یک تنوع حسابی به غذایشان می دهند. طلبه جوان دارد به عید بعدی فکر می کند.با بوی کباب حاج آقای همسایه چه کند؟! در این فکربه دخترش نگاه می کند که با ذوق،ساندویچ فلافل را با دو دست کوچکش گرفته و می خورد.نیم وجبی، دو تا خورده! یکی سهم خودش، نصفی هم از پدر و مادر! خوشبختانه او ریاضی بلد نیست تا حساب کند پول افطاری دیشب حاج آقای همسایه شان، چند هزار تا ساندویچ فلافل می شود!

چهار: تلویزیون مدام مراسم حج را نشان می دهد. امسال طلبه جوان حال عجیبی دارد. با هر صحنه ای اشکش جاری می شود. همیشه هم سعی می کند همسرش آن را نبیند. وقتی او درخانه نیست، می نشیند و دل سیر در حسرت آن حرم با صفا گریه  میکند. این روزها زیاد پیش می آید که درخانه تنها شود. حاج آقای همسایه باز هم مشرف شده و حاج خانم تنهاست.از همسرش خواسته برود خانه شان تا تنها نباشد.

پنج: همسر طلبه جوان نشسته است. مبهوت! خانه شان، یا بهتر بگویم، اتاقشان گنجایش این همه آدم را ندارد. مهمان نیستند. آمده اند درتشییع جنازه شرکت کنند.البته آن ها تا قبل ازین نمی دانستند طلبه جوان در یک اتاق زندگی می کند! طلبه جوان مثل همیشه مشغول درسش بود.نمره هایش همچنان عالی بود. فقط کمی سرش درد میکرد. مثل همیشه. دکتر هم رفته بود. اما پس چه شد؟!

همسرش جواب را نمی داند. جواب خیلی سوال های دیگر را هم نمی داند. حتی اگر به جای این که در زندگی همراه طلبه جوان شود، همچنان بهترین دانشجوی دانشگاه مانده بود، بازهم جوابش را نمی فهمید.

***پی نوشت:

یک:این ها قصه و خیال پردازی نبود. زمان و مکان و مشخصات همه این موارد به افرادی که  بخواهند، گفته خواهد شد.

دو:با بازی یلدایی مخالفم. به دلیل این که علیرغم ذکر نکته های جالب، در اکثر موارد مصداق مشخص پرده دری و بی ادبی بوده است. آنقدر که،حتی شرکت دوستان متشخص و متعهد نیز از زشتی آن نکاسته است.
جالب این که گردانندگان این برنامه، ختم آن را اعلام و با ذکر تعدادی از موارد به عنوان منتخب، آن را برای خودشان مصادره کرده اند. بنابراین حاضر نیستم در آن شرکت کنم.

از دوستی که به بنده لطف داشته تشکر میکنم، و از آن جا که وقتی کسی از من چیزی بخواهد،توانایی نه گفتن به او را ندارم وگاهی همین باعث اذیت دیگران شده،که معطل من شده اند و نتوانسته ام اجابتشان کنم، همین که گفتم رابه ایشان تقدیم می کنم و دوستان را دعوت میکنم به جای صرف وقت برای خواندن پرده دری های دیگران، این جملات را بخوانند.

سه:لطیفه خوشمزه ای که شب عید و همزمان با خبر به درک واصل شدن صدام از دوستان رسید، حکایت از اعتراض گوسفندان به خاطر همزمانی اعدام صدام و قربانی آنان بود.

اما جدّا، قربانی گوسفند، به جای ذبح اسماعیل (ع) بود ،‏به خاطر مقامی که او و حضرت ابراهیم (ع) به دلیل تسلیم در برابر امر خدا و گذشتن از تعلقات به آن رسیدند. حالا ما به چه  اجازه ای گوسفند های بیچاره را قربانی می کنیم؟

 


کلمات کلیدی:

?بازدید امروز: (10) ، بازدید دیروز: (5) ، کل بازدیدها: (286350)

ساخته شده توسط Rodrigo ترجمه شده به پارسی بلاگ توسط تیم پارسی بلاگ.

سرویس وبلاگ نویسی پارسی بلاگ